محل تبلیغات شما

این پاییز هم نیامدی بانوی من تا خزان دلم رو بهار کنی نیامدی تا مرا از دست

غروباهای عبوس و دلگیر پاییز رها کنی تا پاییز با تو شکل و رنگ دیگه ای به خود بگیرد

و غروب هایش دیگر قصد جانم رو نکند دیگر دلگیر و عبوس نباشد اه بانوی من نیستی 

تا ببینی به من و احوالم چه می گذرد مرا در چنگال پاییز رها کرده ای و خزان پاییز

به من و زندگی ام زده نیستی اما هر بار که به عکست خیره می شوم مرا

هزاران بار از ان گیسوهایت به دارم می کشی گیسوهایی که روزی قرار بود

با دست هایم برایت ببافم بانوی من هوا رو به سردی هست و تنم در حسرت

گرمای اغوش تو که سال هاست مرا از ان محروم کرده ای کاش می دانستی

نبودنت چقدر دلگیره چقدر سرده و تلخ هر وقت که از تو می نویسم بانوی من

قلبم می گیرد بی اختیار اشک می ریزم نبودنت بدجور اتش به دل و جانم می زند

در این روز ها کاش می دانستم چه کسی لب هایت را می بوسد چه کسی تنت

را نوازش می کند بشکند ان دستی که به تنت می خورد و من اینجا

بی قرار و محتج تو هستم بانوی من مستحق این همه نا مهربانی نیستم

مردی که عمری به پایت سوخته مردی که سالهاست عاشقت است  .

پ.ن: دیکلمه مربوط به این پست با صدای خودم

دانــــلــــود

 

 

قمارخانه ی چشمت من امدم که ببازم

چه بی گدار در قلبم زبانه می کشی خود را

من به تلخی نگاه می کنم و مگسان می خورند قندت را

بانوی ,پاییز ,مرا ,تو ,ای ,رو ,بانوی من ,چه کسی ,من و ,مرا از ,پاییز رها

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها